قسمتی از کتاب راز قلک بابابزرگ:
علی نگاهی به در بستهی خانهی محسن انداخت. کولهی آبیاش را از ماشین برداشت...
پر از اسباب بازی بود. به سمت خانهی باباجون دوید. نگاهی به مامان و بابا کرد و گفت:
"کاش می شد منم بیام!" باباجون در را باز کرد. علی پرید بغل باباجون. عاشق مامان جون و
باباجون بود. مامانجون هم با یک سینی آمد
دیدگاه کاربران
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *